خواندن

دروازه پیروزی، دروازه شکست

ساعت ۵:۴۰ دقیقه صبح در هتل پاستل پاریس در پس کوچه‌های خیابان شانزلیزه از خواب بیدار می‌شوم. خواب «دار» می‌دیدم. خدا می‌داند که من چقدر از دار زدن و به دار کشیده شدن می‌ترسم. جاش روی تخت کناری در خوابی عمیق است. بعد از سال‌ها دوباره در یک اتاق و نزدیک هم خوابیده‌ایم. آخرین بار که شب را با هم سپری کرده بودیم باید مربوط به ۱۶ سال پیش باشد. شبی تابستانی در ساحل شرجی محمودآباد که تا دمیدن آفتاب بیدار نشسته و از آرزوها و ایده‌آل‌های آینده آسمان‌ریسمان بافته بودیم.

پنجره را باز می‌کنم و هوای خنک صبحگاهی اتاق را پر می‌کند. پره‌ی کوچک فن‌کوئل دقیقه‌ای بعد به‌آرامی به راه می‌افتد. جاش مثل همیشه یک پا را در شکم جمع کرده و به روی سینه خوابیده است.

ملحفه را تا پشت کمرش بالا می‌کشم و بالشم را عمودی‌طور در لبه‌ی تختش قرار می‌دهم تا نور چراغ بالای سرم به صورتش نتابد و سپس چراغ را روشن می‌کنم.
همیشه این‌طور هستم. فکر همه‌چیز را پیش از انجام دادن می‌کنم، با این همه در اکثر مواقع نتایج کارم فاجعه‌بارند.

یاد «دارها» در خواب می‌افتم. چراغ دستشویی را روشن می‌کنم و به سرعت تصویر «دار» ناپدید می‌شود.
توالت هتل‌ها جدا زیبا هستند. من می‌توانم بخشی از عمرم را در زیبایی خیره‌کننده‌ی این مکان بگذرانم. مثلاً ۸ ساعت کار در روز را حاضرم در توالت هتل‌ها بگذرانم. اما اعتراف می‌کنم که جرات گفتن این حقیقت را در برابر رئیسم حتی در یک جلسه‌ی خصوصی ندارم.

به صورتم آب می‌زنم. فرشته‌های نورانی سفید شروع به رقصیدن در سیاهی پشت پلک می‌کنند.
خواب دم صبح دوباره به یادم می‌آید… در حالی‌که با صدایی بلند که هم‌زمان ترس و اضطراب و ناامیدی را در خود داشت می‌پرسیدم: «آخه واسه چی اینا رو دار می‌زنید؟»
کسی جوابم را نمی‌دهد. همیشه در خواب‌های من، همه اَل‌لِمون‌ گرفته‌اند. یک نفر در این هیاهو مرا چپ‌چپ نگاه می‌کند. خوب که دقیق می‌شوم، می‌بینم که اصلاً دستی برای بالا کشیدن «دار» وجود ندارد.

دارها خودشان بالا کشیده می‌شوند و این جدا وحشتناک است. «دار» اتوماتیک وحشتناک‌ترین چیز در جهان است.
مثل تله‌های کار گذاشته شده در عمق گودالی در یک جنگل که شکارچیان توسط آن‌ها، حیوانات را در تورهای بزرگ انداخته و به بالا می‌کشند.

یا مثل لبه‌ی گور که پایت به آن می‌خورد و ناگهان در آن سقوط می‌کنی. در اینجا هم هیچ دست مرئی در کار نیست.
بگذارید روشنتان بکنم: من به دست نامرئی و خرافاتی از این دست هیچ اعتقادی ندارم، با این‌همه خواب‌هایم به هیچ‌وجه از منطق بیداری‌ام پیروی نمی‌کنند.
اجازه بدهید تأکید کنم: خواب‌هایم به هیچ‌وجه من‌الوجوه از منطق بیداری‌ام پیروی نمی‌کنند.

فرشته‌های کوچک نورانی را دوست دارم. آن‌ها تنها چیزهایی هستند که در ازدحام «دارهای» اتوماتیک می‌توانند به دادم برسند.
صورتم را غرق آب می‌کنم و فرشته‌ها ناپدید می‌شوند.
جاش همان‌طور که انگار در خواب عمیق است، زیر لب می‌گوید: «میری ورزش؟»

– آره می‌رم بدوم.
– مواظب باش.
– چشم، برادر!

جاستین مشتاق حالا از خواب بیدار شده و یکسره می‌گوید: – باید نصف پاریس رو بدویی. باید کوچه پس‌کوچه‌های این شهر باشکوه رو با تمام وجود زیر پاهات لمس کنی.
اولین ایستگاه “دروازه پیروزی” است. چه اسم با مسمایی!

با خودم فکر می‌کنم که اگر مردمان می‌خواستند برای شکست‌هایشان هم دروازه بسازند، همه‌ی شهرهای جهان پر از دروازه‌های شکست می‌شد و دیگر جایی برای طاق پیروزی نبود.
این است حکایت امید و عظمت روح انسان که شکست را با تمام خردکنندگی‌اش نادیده می‌گیرد.

(طاق پیروزی از بناهای دیدنی پاریس و یادبودی برای سربازان فرانسوی در انقلاب فرانسه است.)


به زیر طاق پیروزی که می‌رسم هوس عکس می‌کنم. هر چقدر هم که در ۴۵ سالگی آلزایمر را پس زده باشم، تصاویر، بدون شک برای روزهای فراموشی قابل اعتمادترند.

۶ و ۴۰ دقیقه صبح است. صبح بارانی و سرد و تاریک پاریس و چند مسافر که در این ساعت غیرمعمول برای دیدن طاق پیروزی آمده‌اند. در ضلع جنوب شرقی دختری دارد سعی می‌کند از تمام طاق در یک قاب عکس بگیرد. حواسش به من نیست.
۳۴ سال سن دارد. این را حدس می‌زنم؟ یا از زبان خودش می‌شنوم؟ دقیقاً به یاد نمی‌آورم.

دویدن بهم جرات میبخشد، جرات نزدیک شدن به آدمها را. به آدمهایی که از مهربان بودن نمیترسند.
نزدیک شدم، صبح بخیر گفتم و از او تقاضای عکس گرفتن کردم.

_سلام میتونین ازم یه عکس بگیرین؟
اینکه یک توریست دونده در ساعت ۶:۴۰ صبح در زیر باران تقاضای عکس بکند قطعاً عجیب است، با این همه هیچ علامتی از تعجب در چشمهایش دیده نمیشد. حدسم این است که دیوانگان یکدیگر را کاملاً معمولی میپندارند.

چشم‌های زیبایی دارد. لبخند مختصری تحویلم می‌دهد و می‌گوید: بله.
چند عکس مختلف می‌گیرد و بعد دوربین را افقی می‌کند. از آن کارهایی که آدم‌های مهربان برای آنکه کاری اضافه‌تر برایتان انجام داده باشند می‌کنند. چند عکس افقی می‌گیرد و دوباره گوشی را صاف می‌کند.

اما برای من همه عکس‌ها یک‌شکل‌اند. مردی در لباس ورزشی که صورتش گل انداخته و صدای هن‌وهن‌اش هم در عکس پیداست.
– نگاه کنید ببینید خوب شده؟ اگر نه دوباره بگیرم.
این دیگر لطف زیادی‌ست. با این همه حرفش را زمین نمی‌اندازم. عکس‌ها را نگاه می‌کنم. خوب شده، بله قطعاً خوب شده. با این حال خواسته یا ناخواسته کمی لفتش می‌دهم، انگار که دنبال چیزی می‌گردم.
بعد از چند ثانیه این پا و آن پا کردن گفتم: – عالی شده. بهتر از این نمی‌شه.
این‌بار لبخند بزرگی تحویلم داد.
تشکر کردم و آرام رو برگرداندم و راه افتادم. آهسته شروع به دویدن کردم. هنوز ۲۰ قدمی دور نشده بودم که جاستین مشتاق صدایش درآمد: – حالا گیرم که نصف این شهر را هم دویدی. فایده‌اش چیه؟ دویدن تو پاریس مثلاً چه چیزی داره؟ چرا حرفت رو با اون خانوم ادامه ندادی؟ و راستش را بخواهید، سوالات جاستین مشتاق تمامی ندارد.

برگشتم. او هنوز آنجا ایستاده بود. نزدیکش شدم و این بار پرسیدم که آیا می‌خواهد من هم از او عکس بگیرم؟
بدون آنکه وقت را برای جواب دادن تلف بکند، موبایلش را به طرفم دراز کرد و باب گفتگوی ما این‌چنین آغاز شد.
داستان بلند را بخواهم کوتاه کنم خلاصه‌اش چنین است:
اهل فنلاند است. معماری می‌خواند و این اولین بار است که به پاریس سفر کرده.
۱۰ دقیقه یا بیشتر آنجا زیر باران ریز صبحگاه پاییزی پاریس ایستاده بودیم و کم‌کم سردم شده بود. در این ۱۰ دقیقه هرکدام ما در این میان به اندازه‌ی ۵ روز گذشته حرف زده بودیم.
ازش خواستم در یک قهوه‌خانه در همان حوالی یک نوشیدنی بنوشیم.
– میایید بریم توی یه کافی‌شاپ یه قهوه با هم بنوشیم؟ راستش من تنم خیسه… کم‌کم داره سردم میشه.
بدون تامل جواب داد: – نه، شما به ورزشتون ادامه بدید.
آخ که چقدر مهربانی‌های بیجا آزاردهنده‌اند. مهربانی‌های بیجا همه چیز را خراب می‌کنند.
دوباره همان لبخند را تحویلم داد و گفت: – البته می‌تونیم عصر با هم شام بخوریم. نظرتون چیه؟
این‌بار من بدون تامل جواب دادم: – عصر؟ آره حتماً. اگه اشکال نداشته باشه برادرم هم با من میاد.
– معلومه که اشکال نداره.
و به این ترتیب من و آن دختر مسافر، زیباترین صبح پاییزی که پاریس تا به حال به خودش دیده است را تجربه کردیم. یا اقلاً من این‌طور گمان می‌کردم.


به دویدن ادامه دادم. مضطرب بودم، انگار نشادر در پاهایم چپانده بودم. بی‌وزن و آسان و سبک‌بال می‌دویدم. نمی‌دانم که این دیدار این‌چنینم کرده بود یا اینکه شانزالیزه به سمت جنوب همیشه کمی شیب دارد!
به نزدیکی‌های برج ایفل که رسیدم، آسمان تاریک فراخ‌تر از هر جای دیگر شهر خودش را بر سر عابران پهن کرده بود. توریستی در کار نبود. از عابری که ساعت ۷:۲۰ دقیقه صبح خودش را به مترو، اتوبوس یا هر وسیله افتضاح دیگری می‌رساند، خواستم که عکسی از من پشت به برج ایفل بگیرد.
– باشه حتماً.

لبخندی زورکی تحویلم داد، اما من می‌دانم که هیچ چیز کسل‌کننده‌تر از عکس گرفتن از یک توریست در ساعات اولیه‌ی صبح در حالی‌که عازم کارتان هستید، نیست.
یاد اولین روزهای کاری‌ام در بخش مهندسی یکی از زیرمجموعه‌های ایران‌خودرو افتادم:
در ضلع شمال‌غربی میدان آزادی منتظر مینی‌بوس شرکت بودم که مرد میانسالی به سمتم آمد.
دوربین قدیمی دستش بود. پرسید: – پسرم یه عکس از من می‌گیری؟
به آسمان تاریک و ازدحام بیهوده‌ی صبحگاهی در میدان آزادی نگاهی انداختم و با تعجب گفتم: – ازتون عکس بگیرم؟
– آره… آره یه جوری که این میدان شهیاد هم معلومش باشه.
– باشه بدید بگیرم. اما یه ذره نور اینجا کمه. مطمئن نیستم عکستون خوب بشه.
به دور و بر نگاه کرد و با دست یک تیر برق را نشان داد: – می‌خوای بریم اونجا وایسیم؟
در این میان، مینی‌بوس شرکت از راه رسید. چند بوق کوتاه زد و راننده پوزخندی به من که در حال عکس گرفتن از آن مرد ناشناس بودم زد و کمی جلوتر ایستاد.


من هرگز صورت کسانی را که از من عکس گرفته‌اند، فراموش نمی‌کنم.
به دویدن ادامه می‌دهم و نیم ساعت بعد دم در ورودی هتل، جاش را می‌بینم که فنجان کوچکی قهوه در دست دارد و پکی به سیگار می‌زند.
– سیگار می‌خوای؟
– الان نه. بعد از صبحانه شاید. برم بالا لباس عوض کنم، ۱۰ دقیقه دیگه سر میز صبحانه می‌بینمت. صبحونه نخوردی که؟
– نه، منتظر تو بودم.

دقایقی بعد با جاش سر میز صبحانه نشسته بودیم. سالنی کوچک با ۶ یا ۷ میز متوسط بود و به جز ما، یک خانواده ۴ نفره آلمانی کمی دورتر از ما نشسته بودند. آن‌قدر آهسته حرف می‌زدند که گویا در حال کشیدن نقشه عملیات مخفی هستند. ما برای حرف زدن کمی معذب شده بودیم.

جاش پرسید: – پاریس ساعت ۶ صبح چه شکلیه؟
تکه نان و کره را در دهان گذاشتم و گفتم: – شبیه همیشه. فقط یه ذره واقعی‌تر.
جاش دوباره پرسید: – واقعی‌تر از چی؟

خنده‌ام گرفت. نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم.
جاش ادامه داد: – دویدن حال داد؟ سرحالی؟
– آره خوبم.
و بعد از مکثی کوتاه ادامه دادم: – یه سوال جاش. شادی‌ها کوتاهن؟
– بستگی داره چطور ببینیش.

این خصلت جاش است. همیشه با نهایت درایت پاسخ می‌دهد. اما این چیزی نیست که من منتظر شنیدنش باشم.
سعی می‌کنم به دام بیندازمش: – آیا اون‌طور که تو می‌بینی، شادی‌ها کوتاهن؟
لحظه‌ای سکوت می‌کند. صدای پچ‌پچ خانواده آلمانی را دوباره می‌شنوم. انگار که سه نفر از چهار نفرشان دارند هم‌زمان و یک‌ریز حرف می‌زنند.
متفکرانه گفت: – اون‌طور که من می‌بینم… همه‌چی کوتاهه برادر. همه‌چی، برادر!

در حالی که پیش‌دستی را کنار می‌گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: – راستش امروز یه شانس برای رابطه رو سوزوندم… این‌طوری که… زیر طاق پیروزی از یه خانم خواستم ازم عکس بگیره.

جاش قهوه‌اش را هم می‌زد و در عین حال بی‌صبرانه به من زل زده بود.
ادامه دادم: – یه چند دقیقه‌ای با هم حرف زدیم. از همدیگه خوشمون اومده بود. یا اقلاً من این‌طور فکر می‌کنم. می‌خواستم برای یک نوشیدنی دعوتش کنم اما سردم شد، پس ازش خداحافظی کردم و راه افتادم. چند قدمی دور نشده بودم که دلم خواست برگردم اما راستش… راستشو بخوای… نتونستم.

جاش انگار که عادت به شنیدن این داستان داشته باشد، پرسید: – چی شد که نتونستی؟
جواب دادم: – چون جاستین مشتاق ترسیده بود.
جاش آرام گفت: – می‌فهمم چی می‌گی.
گفتم: – صورتش رو از یاد نمی‌برم.
جاش گفت: – شاید از یاد ببری. شاید هم نبری.

صبحانه را می‌خوریم و من لحظه‌ای بعد، روبه‌روی هتل پاستل در پس‌کوچه‌های خیابان شانزلیزه، در زیر باران پاییزی پاریس، در کنار جاش، برادری که سال‌ها دلتنگش بودم، سیگاری می‌گیرانم.

یاسین زنده دل

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل